|
سایه ی دوست |
روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم". مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه
مهم نيست چند بهار در کنار هم زندگي کنيم باور کنيد مهم اين است که يادمان باشد عمرمان کوتاه است در پايان زندگي خيلي از ما خواهيم گفت: کاش فقط چند لحظه بيشتر فرصت داشتيم تا خوب بهم نگاه کنيم و همه ناگفته هاي مهر آميز يک عمر را در چند ثانيه بگوييم اي کاش با خاطره ها زندگي نميکرديم
هروقت كه دل كسي را شكستيد روي ديوار ميخي بكوب تا ببيني كه چقدر دل شكستي
هروقت كه دلشان را بدست آوردي ميخي را از روي ديوار بكن تا ببيني كه چقدر دل بدست آوردی اما چه فايده كه جاي ميخ ها بر روي ديوار مي ماند
دوست داشتن درست مثل ايستادن در سيمان خيس ميمونه که هر چه بيشتر توش بموني سخت تر جدا ميشي، و اگر هم بتوني ازش بيرون بياي حتما رد پات باقي ميمونه
باور کنيد ، نيروي آدمي ، بي کران است. باور کنيد ،هيچ کاري از اراده آدمي خارج نيست باور کنيد ،که از عشق آفريده شده ايد ، پس عشق را بيافرينيد. باور کنيد ،خورشيد به خاطر شما ، طلوع مي کند. باور کنيد ،خدا هيچگاه از بندگانش نااميد نمي شود ولي بندگان او چرا! باور کنيد ، لايق بودن هستيد. باور کنيد ، که اکنون مهم ترين لحظه است. باور کنيد ، که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد. باور کنيد ، که شما هم مي توانيد و تمام باورهاي خود را از ته دل باور کنيد تا زندگي ، شما را باور کند
به اكنون اعتماد نكن
نيمه شبي، دانشجو در خانه ي استادش را زد.
-«قدرت تمركز حواس ندارم! نمي توانم مسايلي را كه از من خواسته ايد، حل كنم.»
استاد گفت:«مي گذرد. تحت تاثير احساس فعلي ات قرار نگير و به تلاشت ادامه بده.»
چند هفته بعد دانشجو دوباره به خانه ي استادش رفت.
-«دارم موفق مي شوم! آشفتگي روحم كمتر شده و از آن چه مي خواهم، مطمئن ترم. مي توانم مسايلي را كه از من خواسته ايد، به راحتي حل كنم.»
استاد گفت:«مي گذرد. تحت تاثير احساس فعلي ات قرار نگير و به تلاشت ادامه بده.»
× × ×
وقتي چيزي را مي خواهي ، فقط روي آن تمركز كن هيچ كس هرگزبه هدفي كه نمي بيند، نخواهد رسيد.
لزوم دست يافتن به چيزي – كه گاهي بسيار كوچك و بي اهميت است- ما را زنداني آن چيزها مي كند. نمي فهميم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. به دام مي افتيم، اما از چيزي كه بدست آورده ايم، دست نمي كشيم. خود را عاقل مي دانيم، اما اين كار اوج حماقت است.
هرگز نگو چه سكوتي! هميشه بگو: نمي توانم به صداي طبيعت گوش بدهم.
گاهي كار طاقت فرسا درست همان چيزي است كه ما را براي رويارويي با مانع بعدي آماده مي كند. كسي كه از اين كار طاقت فرسا خودداري كند، يا كسي كه كمك نادرستي بگيرد، نمي تواند به شرايط شركت در مسابقه ي بعدي دست يابد، و هرگز نمي تواند به سوي سرنوشتش پرواز كند.
هر انساني، بهترين راه آرامش را در زندگي مي داند؛ برخي به حداقل امنيت احتياج دارند، ديگران خود را بدون ترس، تسليم خطر مي كنند. قاعده اي براي زيستن رؤياي شخصي وجود ندارد- هركس، با گوش سپردن به قلب خود، بهترين راه عمل را خواهد فهميد.
درست فكر كن. درست فكر كردن يعني بداني چگونه از ذهن و قلب، از نظم و احساس استفاده كني. وقتي چيزي را بخواهيم، زندگي، ما را به طرف آن راهنمايي مي كند، اما از راه هايي كه انتظارش را نداريم. خيلي پيش مي آيد كه گيج بشويم، چون اين راهها ما را به شگفت مي آورند، بنابراين فكر مي كنيم در مسير اشتباهيم. براي همين: بگذار احساست تو را راهنمايي كند، اما براي ادامه ي اين راه، نظم داشته باش.
به دنبال يك شغل نباش، به دنبال كاري باش كه سزاوتر توست.
كسي كه خدا را بشناسد، او را توصيف نمي كند و كسي كه خدا را توصيف مي كند،او را نمي شناسد.
.
.
.
بیست سال گذشت و مامور بازنشسته شد. یه روز مامور ملا رو تو کوچه دید. ازش پرسید من نفهمیدم تو چی قاچاق میکردی ؟ از من که گذشت ولی دلم می خواد بدونم چی قاچاق می کردی؟ ملا جواب داد : خر.
مامور، داستان زندگی ماست که میدونیم هدفمون چیه ، میدونم از چه راهی هم بدستش بیاریم ولی خوب به اطرافمون نگاه نمی کنیم !!!
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: " باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند:
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است......
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد، گفت: «نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.» تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند: «اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه میشود.»
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد؛ آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید: «شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت.
نوشته شده از مجله ی موفقیت
او که محو تماشای زندگیش بود ، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شود و آن هم وقتهای است که او دوران پر درد و رنج زندگیش را طی می کرده است.
بنابر این با ناراحتی به خدا که در کنارش راه می رفت رو کرد و گفت : پروردگارا ! تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد ، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد؟ چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی؟
خداوند لبخندی زد و گفت: بنده عزیزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشتم. زمان هایی که در رنج و سختی بودی ، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!!!
itepnu_msh@yahoo.com